سفرنامه استانبول: یک روز با قدمهای من
صبح که بیدار میشوم، هنوز خورشید کامل از پشت ابرها بیرون نیامده، اما هوا آرام و تازه است. صدای اذان از مسجدهای دوردست میآید و این صدا بهطور عجیبی به من آرامش میدهد. از پنجره هتل، درختهای سبز و ساختمانهای قدیمی را میبینم. بوی نان تازه و چای ترک از پایین میآید. میدانم امروز قرار است روز خاصی باشد.
بعد از یک صبحانه ساده با نان و پنیر و چای، از هتل بیرون میآیم. هوای خنک صبحگاهی به صورتم میخورد و من با قدمهای آهسته شروع به راه رفتن میکنم. خیابانها پر از زندگیاند؛ افرادی که به کارهایشان مشغولند، مردی که روزنامهای به دست دارد و خانمی که با کیف بزرگش در حال عبور است. صدای قدمها و گفتوگوها، با بوی عطر ادویههایی که از کنار مغازهها به مشام میرسد، همه اینها به یکدیگر میپیوندند و خاطرهای خاص میسازند.
به سمت ایاصوفیه: در دل تاریخ
چند دقیقهای پیادهروی میکنم و به میدان سلطان احمد میرسم. اینجا، در نزدیکی مسجد ایاصوفیه، همه چیز کمی متفاوت است. به محض اینکه وارد حیاط مسجد میشوم، سکوتی خاص فضا را فرا میگیرد. حتی اگر شلوغ باشد، این سکوت احساس میشود. نگاه میکنم بالا؛ گنبد بزرگ ایاصوفیه که به شکوه و عظمتش میبالد. اینجا همان جایی است که تاریخ در هر گوشهاش زندگی میکند. به دیوارهای نقشدار و سقفهای بلند نگاه میکنم و احساس میکنم که در دل تاریخ هستم.
گردشگران زیادی اطراف مسجد هستند، برخی در حال عکس گرفتناند، برخی دیگر در دل نماز خواندن غرق شدهاند. من هم چند دقیقهای آنجا میایستم و نفس میکشم. اینجا چیزی فراتر از یک مسجد است؛ اینجا یک تکه از تاریخ است که هنوز در قلب استانبول میتپد.
در خیابان استقلال: سرشار از زندگی و رنگ
بعد از این تجربه تاریخی، قدم به خیابان استقلال میگذارم. بلافاصله جلب میشود این انرژی خاص که در هر گوشه این خیابان جریان دارد. از مغازههای برند گرفته تا کافههایی که فضای بیرونشان پر از مشتری است. در کنار خیابان، فروشگاهها پر از لباسهای رنگارنگ و انواع محصولات عجیب و غریباند. پرچمها در باد میرقصند و صدای ساز و آوازهایی که از گوشهگوشه خیابان به گوش میرسد، فضای شادابی به خیابان دادهاند.
مردم در حال عبورند، برخی با سرعت و برخی دیگر آرامتر. یک خانم جوان با روسری سرخ و یک مرد مسن با کلاههای قدیمی، در حال گفتگو هستند. انگار هیچچیز در اینجا عجیب نیست. همه در حال زندگیاند و من هم از این همه تنوع لذت میبرم.
در یکی از کافههای کوچک کنار خیابان میایستم. قهوه ترک میگیرم. دستم را میزنم به لیوان کوچک و نگاه میکنم به کسانی که در کنارم نشستهاند. اینجا همه چیز طبیعی است؛ هیچ چیز عجیب نیست. مردم اینجا زندگیشان را با آرامش و لذت میگذرانند و من هم خودم را در دل این زندگی پیدا میکنم.
برج گالاتا: از آسمانها به استانبول نگاه میکنم
بعد از خیابان استقلال، تصمیم میگیرم به سمت برج گالاتا بروم. از خیابانهای پیچدرپیچ و سنگفرشها میگذرم. راهها کمی تنگ و شلوغ است، اما هر قدمی که میزنم، بیشتر به سمت برج میروم. وقتی به پای برج میرسم، نگاه میکنم به ارتفاعش. این برج، انگار که از دل شهر بیرون آمده و همچنان نگاهش به همهچیز هست.
بالا رفتن از برج گالاتا چیزی شبیه به پرواز است. وقتی به بالای برج میرسم و شهر زیر پاهایم قرار میگیرد، نفسام بند میآید. استانبول اینطور که از بالا نگاهش کنی، خیلی بزرگتر از آن چیزی است که فکر میکردم. دریاچه مرمره در دوردست دیده میشود، اما چیزهایی که نزدیکتر هستند، عجیبترند؛ ایاصوفیه با شکوهاش، مسجد سلطان احمد و تمام خیابانهایی که زندگی در آنها در جریان است.
چند دقیقهای میایستم، با دست به بالای برج تکیه میزنم و اجازه میدهم که شهر زیر نگاه من قرار بگیرد. انگار استانبول یک پازل است، هر قطعهاش به زیبایی کنار هم چیده شده. همینجاست که حس میکنم، هرچه بیشتر از اینجا بگذرم، بیشتر عاشق این شهر میشوم.